داستان "ریش قرمز " قصه ی دختری بود که با مرد ثروتمندی به نام ریش قرمز ازدواج می کرد. ریش قرمز به دختر می گفت که اون می تونه در تمام اتاق های قصر اون زندگی کنه و هر جور که می خواد ثروت اون رو خرج کنه، اما هرگز نباید به اتاق کوچک زیرزمین قصر نزدیک بشه. یک روز ریش قرمز وانمود می کنه که داره می ره سفر. دختر از روی کنجکاوی به سراغ اتاق کوچک می ره و در اون رو باز می کنه و می بینه زنهای زیادی در یک سیاهچال زندانی هستند.اون ها همه ، زنهای قبلی ریش قرمز بودند که به خاطر کنجکاویشون و باز کردن در اون اتاق بدون اجازه ی ریش قرمز،اون جا زندانی شده بودند! ریش قرمز سر می رسه و اون دختر رو هم در سیاهچال می اندازه. اون زنها همه با هم مشکل داشتند و هیچ کدوم دیگری رو قبول نداشته، به همین دلیل هرگز حاضر به کمک کردن به هم نبودند. اما اون دختر، باهوش بوده و می دونسته اگه همه با هم یکی بشن از دست ریش قرمز نجات پیدا می کنند. اون می دونسته برای یکی شدن، اون ها باید، همه، هم رو بپذیرند.اون یکی شدن رو به همه یاد می ده و اون ها ، با قبول کردن و پذیرفتن هم و اتحاد، برای رهایی نقشه می کشند و آزاد می شند.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |